بخت سعید
با ناز و طعنه شعله به جانم کشید و رفت
ناز غریبه ای به دل و جان خرید و رفت
چون با غریبه گشت، سر آشنا نداشت
اخمی نمود با من و دامن کشید و رفت
لعنت به آن کلاغ هوسباز کز هوس
آن غنچه یگانه از این باغ چید و رفت
غوغا نکرده سوختم آن گون که شمع گفت
دیوانه وار سوختنم جمله دید و رفت
آن بت هوای معبد قلب مرا نداشت
کآخر به خشم قلب من از هم درید و رفت
گفتم مرو که بعد تو مرگم بعید نیست
خندید و گفت:نیست چنان هم بعید و رفت
ویرانه جسم من به چه امید زنده است؟
کز بامش آن همای سعادت پرید و رفت
خاتم چو دیـد گشته ام از بخت پایمال
لبخند زد به این همه بخت سعید و رفت
24/5/1390
رستخیز عشق وقتی چترمان خداباشد بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد. درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
|||||
|